ferveney
وقتی که چترت خداست بگذار باران سرنوشت هر چه میخواد ببارد ...
زوج پیری بودندکه باهم زندگی میکردند.پیرمرد هروز غرغر میکرد وبه پیرزن نق میزد که تو شبا خروپف میکنی نمیذاری من بخوابم .پیرزن هم میگفت مرد پیرشدی واین بهونه های توست وگرنه من خروپف نمیکنم.این ماجاراتاجایی ادامه داشت که پیرمرد شبی تصمیم گرفت صدای پیرزن راضبط کند.واینکارو کرد.صبح وقتی باخوشحالی اومد حرفش رو به زنش اثبات کند.دیگر پیرزن از دنیارفته بود واز آن شب صدای خروپف ضبط شده پیرزن لالایی شبهای پیرمرد بود
نظرات شما عزیزان: